loading...
پاتوق مهندسی صنایع پیام نور تاکستان
بنده خدا بازدید : 8 چهارشنبه 25 آذر 1394 نظرات (1)

عهدی که با تو بستم هرگز گسستنی نیست

من مخلص تو هستم لازم به بستنی نیست !

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

دلم میخواد تو رو بو کنم.
.
.
میخوام ببینم اصلا از انسانیت بویی بردی؟


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

هان ای کسانی که ازکتاب هایتان به عنوان اشیائی دکوری استفاده کرده اید اکنون

فقط یک معجزه می تواند کارنامه شما را زیر و رو کند.
.
.
.
ستاد ایجاد رعب و وحشت شب امتحان

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دلم میخواد تو رو بو کنم.
.
.
میخوام ببینم اصلا از انسانیت بویی بردی؟

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

زن غضنفر: بازم جلو جمع به من گفتی احمق؟

غضنفر : ببخشید عزیزم! نمی دونستم این راز باید فقط بین من و تو باقی بمونه!!

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

کاش بیماریم مسری بود

"درد عشقی کشیده ام که مپرس"

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

تقلب چیست
یک سری اعمال ننگین در صورت با عرضه بودن واین کاره بودن شخص امتحان دهنده آخر عاقبت خوش وخرمی دارد.نوعی هلو برو تو گلو

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

موردی برای نمایش نیست.
.
.
.
.

مشترک گرامی این اس ام اس حذف شد
ظاهرا فرستنده قصد سرکار گذاشتن شما را داشته

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

سلام خوبی؟ یه کار تو مرغداری برات پیدا کردم

کار سختی نیست فقط وقتی مرغها رو سر میبرن باید جوجه ها رو دلداری بدی!

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

من شمع بودم و سوختم ، ولی تو پروانه بودی

تا جیز شدی فلنگو بستی !

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

تو را چون بادبادک دوست دارم / مثال پول قلک دوست دارم

تو گفتی بچه ای ، باشد ، ولی من / تورا قد لواشک دوست دارم . . . !

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

رفتم گلستان تا برات با عشق یه دامن گل بچینم ، دیدم شلوار پامه !

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

گویند ... سخت و سخت تر از ...

انتظار . . .

برای اس ام اس من

خیلی انتظار کشیدی آره ؟!

 

** * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

مفت خور عوضی از حلقومت در میارم ازت شکایت میکنم


.
.
.

دلمو دزدیدی چرا پس نمیدی؟

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

عاقل مباش تا غم دیگران خوری// دیوانه باش تا غمت دیگران خورند

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

شعار کنتـــرل جمــعیت جدید
فرزند کمتر، همسر بیشتر!

بنده خدا بازدید : 11 چهارشنبه 25 آذر 1394 نظرات (0)

مجنون ازروی سجاده کسی رد شد،

مرد نماز شکست و گفت:

مشغول عبادت خدا بودم چرا این رشته بریدی؟

گفت: عاشقِ بنده‌ای هستم، تو را ندیدم،

تو عاشق خدایی ، مرا دیدی !؟

بنده خدا بازدید : 18 شنبه 23 آذر 1392 نظرات (0)
سبک بالان خرامیدند و رفتند
 مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
  ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نئشم گذشتند 
فغان ها کردم، اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من 
رفیقان، این چه سودا بود با من؟
رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟ 
جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟
مرا این پشت، مگذارید بی پاک
گناهم چیست، پایم بود در خاک
اگر دیر آمدم مجروح بودم 
اسیر قبض و بست روح بودم
در باغ شهادت را نبندید 
به ما بیچارگان زان سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
 مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود   

  شهادت آسمان را نردبان بود

چرا برداشتند این نردبان را؟  
  چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
     مرا دستی به بام آسمان بود
تو بالا رفته ای من در زمینم  

   برادر، روسیاهم، شرمگینم

مرا اسب سپیدی بود روزی
  شهادت را امیدی بود روزی
 در این اطراف، دوش ای دل تو بودی!  
   نگهبان دیشب، ای غافل تو بودی!
بگو اسب سپیدم را که دزدید
     امیدم را، امیدم راکه دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی  
 شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم    
 به سوی خانه ی ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم    
 چهل تسبیح ساقی نامه خواندم
ببین ای دل، چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ی ساقی همین جاست

دلم تا دست بر دامان در زد
 دو دستی سنگ شیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت 
نگاهم قفل در، میخ قدر کوفت
چه درد است این که در فصل اقاقی
 به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در،‌ وای من قفلی لجوج است 
  بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟!
دعا کردند در زندان بمانم 
دعا کردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم 
   خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟  
 در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
 بیا این بار محکم تر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست 
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
   من از کوبیدن در شرم دارم
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هر چند روی در زدن نیست
کریمان گر چه ستار العیوب اند
گدایانی که محبوب اند خوب اند
بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر
دلا! پیش آی تا داغت بگویم
   به گوشت، قصه ای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفره ی ناز 
به رویت می گشایم سفره ی راز
نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا! بگذار، تا حالا نگویم
ببخش ای خوب امشب، ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم
لطیفا رحمت آور، من ضعیفم 
قوی تر ازمن است، امشب حریفم
شبی ترک محبت گفته بودم 
   میان دره ی شب خفته بودم

نی ام از ناله ی شیرین تهی بود
سرم بر خاک طاقت سر نمی سود
زبانم حرف با حرفی نمی زد 
سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد
نگاهم خال، در جایی نمی کوفت
به چشمم اشک غم، تایی نمی کوفت
دلم در سینه قفلی بود، محکم
   کلیدش بود، دریاچه ی غم
امیدم، گرد امیدی نمی گشت 
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت
حبیبم قاصدی از پی فرستاد 
 پیامی بابلوری می فرستاد
که می دانم تو را شرم حضور است 
مشو نومید، این جا قصر نور است
الا! ای عاشق اندوه گینم 
نمی خواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است    
در باغ شهادت باز، باز است
نمی دانم که در سر، این چه سودا است!   
همین اندازه می دانم که زیبا است
خداوندا چه درد است این چه درد است
که فولاد دلم را آب کرده است
مرا ای دوست، شرم بندگی کشت
چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت

دانلود


بنده خدا بازدید : 7 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (0)
کرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده‌ی زردوز که محرابِ دعا نیست
 
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیّال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالَم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
 
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
 
یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست!
 
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندی‌ست که این حافظه در خدمت ما نیست
 
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
 
بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست
 
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکی‌ست، ربا نیست!
 
از بس‌که پی نیم‌وجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
 
به به، چه نمازی‌ست! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست
بنده خدا بازدید : 8 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (0)
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد،
 باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. 
هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای 
ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی 
صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا 
اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، 
اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده  ایم و به اندازه 
کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر 
در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز 
هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که 
مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید
که گروه 99 چیست،
باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه 
طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد 
یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز 
قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در 
مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد 
و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس 
از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها 
را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها 
را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به 
جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را 
زیر و رو کرد؛اما خسته و کوفته و ناامید به این 
کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا 
بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست 
آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد 
سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد 
دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش 
انتقاد کردکه چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز 
دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی 
برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر
 پرسید.نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این 
آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد 
دارند اما ...راضی نیستند

خوشبختی ما در سه جمله است : تجربه از دیروز، 
استفاده از امروز، امید به فردا 
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه 
می کنیم :حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا
 
                      با بهترین آرزوها برای شما

 

بنده خدا بازدید : 10 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (0)

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 


بنده خدا بازدید : 17 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (0)

پسرکوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

بنده خدا بازدید : 11 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (0)

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد

بنده خدا بازدید : 10 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (0)

ویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود


بنده خدا بازدید : 12 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (0)

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک  مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد : 

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است.

بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی و ...

دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  .  مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش ( مونیتورینگ )  خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهیز گردید  . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی  جلوگیری نمایند .    

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک  کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد : 

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی

تا قوطی خالی را باد ببرد!!!!

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد وبلاگ
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 95
  • بازدید کلی : 1,459